، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات سام عزيزمامان م‍ژده وبابااميد

اولین مسافرت با پسر گلم سامی

حالا دیگه سام چهار ماه و 10 روزه شده بود  خارک خیلی گرم شده بود منم که واقعا به استراحت نیاز داشتم تصمیم گرفتم به با پسر م به مسافرت بریم با خانواده مشورت کردم و نتیجه مشورت مان این بود که همه با هم به مشهد بریم خلاصه بلیط قطار را اینترنتی خریداری کردم و به بابا امید گفتم که پرواز خارک تهران رابرای روز سه شنبه 13/5/93 اماده کنه منم کلی وسایل برای سام کوچولو جمع کردم خوشبختانه جای ختنه اوهم خوب شده بود روز سه شنبه من و مامان مهری و خاله ندا و ساغر جون سام اماده و به فرودگاه رفتیم من از ته دل خوشحال بودم بااینکه بچه دوم است اما عشق و حال دیگه ای دارد متاسفانه بابامید قرار نبود با ما بیاد ، سوار هواپیما شدیم من کلی در گوش پسرم براش حرف زدم...
11 شهريور 1393

بدون عنوان

ی کنفر در همین نزدیکی ها .....          چیزی ...... به وسعت یه  زندگی برایت جا گذاشته است .... خیالت راحت باشه بهترینم ....           آرام چشمهایت را  ببند یکنفر برای همه نگرانیهایت بیدار است         تنها تورا باور دارد ...
2 شهريور 1393

ختنه کردن سام نازم

بالاخره بعد کلی اصرار کردن به باباامید و همچنین تحقیق های بابا برای نوع ختنه کردن سام روز 2/5/93 بود که امید گفت بریم پیش دکتر اقای ضیغمی که هز دو هفته ای یکبار از شیراز به خارک می اومد وقت بگیریم برای عمل . بعد از ظهر روز پنج شنبه رفتیم بیمارستان دکتر سام دید و گفت فردا ساعت 8 وقت عمل دارید تشریف بیارید صبح جمعه من دعا می کردم که امید خوابش ببره آخه دلم خیلی برای پسر گلم می سوخت خلاصه به هرترتیبی مار فتیم بیمارستان یک پسر کوچولوی 2 ساله  رو قبل از سامی بردن تو اطاق عمل و بعد از چند دقیقه از ما خواستند که سام رو تحویل بدیم من تمام بدنم درد گرفت می ترسیدم اذیت بشه  خاله مینا رفت داخل اتاق عمل من فکر کردم تا اخرش داخل می مونه ا...
2 شهريور 1393

زایمان قسمت آخر

سلام بازم با خیلی تاخیر اومدم آخه سام کوچولو اونقدر منو گرفتار کرده که دیگه وقت ندارم خوب داشتم از روز بیمارستان و زایمان براتون می گفتم وقتی سام به دنیا اومد دکترا گفتند که تنفس اون نرمال نیست من دیگه احساس کردم دنیا برام تموم شده نمی دونستم که التماس کی کنم  و ارزومی کردم که همش خواب باشه خلاصه پسرمنو با هواپیما به بوشهر به طور اورژانسی اعزام کردند مامانم و امید با ش رفتند منو تو بیمارستان تنها گذاشتند دیگه اصلا درد زایمان یادم رفته بود خوابم نمی برد مرتب با امید و مامان در تماس بودم و خاله منیر هم تو بیمارستان پیشم بود یک شب با هر سختی که بود گذشت صبح امید بهم زنگ زد گفت از سام ازمایش گرفتند و جوابش یک هفته طول می کشه اما من فکر می ک...
11 مرداد 1393

زایمان مامان مژده

بالاخره فروردین ماه با هزار بار شمردن ماه هاو روزها رسید صبح روز عید من خواهرم مروارید و مینا قرارشد باهم بریم فروشگاه خرید کنیم چون پدرم تازه فوت شده بود سفره هفت سین نداشتیم اما خاله ام با دختراش قراربود بیان جزیره خارک پیش ما . تو فروشگاه یهو یه حال عجیبی شدم دلم درد گرفت چشمام سیاهی رفت ولی بعد 10 دقیقه خوب شدم گذشت تا چند رو بعد یعنی روز پنجم فروردین صبح  قرار بود با مهمانهای که از اهواز اومده بودند و مامان مهری و خواهراهمگی بریم ناهار بیرون ، رفتیم و خیلی خوش گذشت وبعد ظهر هم رفتم امامزاده میرمحمد سر مزار پدرم هم کلی گریه کردم از اونجا هم رفتیم باغ پرندگان و بعد از اون رفتم خونه دیدم خیلی خوابم میاد یکی دو ساعت خوابیدم که خو...
23 تير 1393

بارداری مامان مژده قسمت سوم

حالا به هر سختي كه بود سه ماهه دوم هم پشت سر گذاشتم كه اتفاقي كه از او مي ترسيديم پيش اومد يه روز بعد از ظهر گوشي بابااميد زنگ خورد و گويا خبر فوت پدرم كه در بيمارستان شيراز بستري بود را بيان كردند اما اميد چيزي به من نگفت و فقط گفت فردا مي خوام برم شيراز پيش مامانت من يهو شك كردم اما چون دلم نمي خواست اين مسئله را باوركنم توجهي نمي كردم ساعت 12 شب بابا اميد منو صدا زد به هر ترتيبي جريان را براي من توضيح داد واي از آن روز فردا صبح وقتي اميد رفت شيراز يكي از دوستام رزيتا جون اومد دنبالم منو برد خونه خواهرم چون قراربود مراسم بابا رو اونجا برگزار كنيم و تام فاميلا داشتند برنامه ريزي مي كردند كه چه موقع حركت كنند من هم منتظر اومدن مامانم بودم تا...
23 تير 1393