، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات سام عزيزمامان م‍ژده وبابااميد

زایمان مامان مژده

1393/4/23 12:04
نویسنده : مامان مژده
183 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره فروردین ماه با هزار بار شمردن ماه هاو روزها رسید صبح روز عید من خواهرم مروارید و مینا قرارشد باهم بریم فروشگاه خرید کنیم چون پدرم تازه فوت شده بود سفره هفت سین نداشتیم اما خاله ام با دختراش قراربود بیان جزیره خارک پیش ما .

تو فروشگاه یهو یه حال عجیبی شدم دلم درد گرفت چشمام سیاهی رفت ولی بعد 10 دقیقه خوب شدم

گذشت تا چند رو بعد یعنی روز پنجم فروردین صبح  قرار بود با مهمانهای که از اهواز اومده بودند و مامان مهری و خواهراهمگی بریم ناهار بیرون ، رفتیم و خیلی خوش گذشت وبعد ظهر هم رفتم امامزاده میرمحمد سر مزار پدرم هم کلی گریه کردم از اونجا هم رفتیم باغ پرندگان و بعد از اون رفتم خونه دیدم خیلی خوابم میاد یکی دو ساعت خوابیدم که خواهرم زنگ زدو گفت بیا همه با هم بریم بازار  خلاصه ما بازارهم رفتیم اما تو بازار بودیم که باز حالم بد شد و دوباره دل درد به سراغم اومد برا چند دقیقه ای سر گیج رفت اما تحمل کردم چون نمی خواستم به خاطر کم طاقتی خودم پسرم زود تر از موعد تعیین شده به دنیا بیاد چون این اتفاق برا دخترم افتاده و کمی کم وزن به دنیا اومد بعد از بازار به خونه خواهرم مروارید رفتم شام هم کباب شامی داشتند کمی خوردم و بعد دوباره دلم درد گرفت خاله بزرگم که خیلی هم دوستش دارم (خاله منیر) نگاهی به من کردو گفت فکر کنم امروز و فردا زایمان کنی پرسیدم چرا گفت از طرز نگاه تو می فهمم دل دردام بیشتر شد (راستی من بچه اولمو سزارین شده بودم )همون شب باباامید با بقیه مردای فامیل رفته بود دریا ماهیگیری که اومدن اونا تا ساعت 2 شب طول کشید وقتی برگشتند گفتم کمی دلم درد می کنه اوهم اصرارکرد برو دکتر با مامان مهری وندا رفتیم  دکتر تو ارژانس برای دکتر عمومی شرح حالم توضیح داد اوناهم با بخش مامایی تماس گرفتند و منو معاینه کرد و گفت انقباض شکم دارد و خیلی هم نزدیک به هم هستند و بایدسریع به متخصص زنان اطلاع دهم وقتی با خانم دکتر صحبت کرد گفت سریع اماده بشه برای عمل سزارین

اولش خوشحال شدم گفتم بالاخره تمام شد از این همه سنگینی راحت می شم اما یهو یه ترسی افتاد تو دلم تمام وجودم پر از دلهره بود ایا سالم هست نکنه دلخوشی ها تمام بشه دستام شروع به لرزیدن کرد            بی حوصله مینا اومد تو اتاق پیشم اخه هیچ کس راه نمی دانند گوشی موبایل وازش گرفتم به امید زنگ زدم گفتم خیلی می ترسم  صدا ی ساغر هم از پشت در می شنیدم منو بردن تو اتاق عمل دکتر بی هوشی برام توضیح داد اما من قبلا زایمان کردم بود اما 12 سال می گذشت ولی مثل زنی بودم تا بحال اصلا باردار نشده بود و زایمان هم نکرده بود دکتر کارش شروع کرد و لی من مدام می پرسید سالمه می بینینش دستمام چنان می لزید که بستند به تخت و با دست همه گرفته بودنش دعا می کردم و از خدا می خواستم که هرچه  زود تر بچه ام رو صحیح و سالم ببینم  خلاصه نی نی منو از شکمم بیرو اوردند یهو احساس کردم دلم خالی شد باز و بازهم سوال کردم گفتم چه جوری سالمه کامله اما پسرم منوسریع بردند خودم تا بخیه ها تمام کردند طول کشید اما صدای گریه پسرم زیاد نشنیدم تعجب کردم ولی گفتند از اینجا دور هستند بین صداها دکتر بیهوشی گفت بیهوشی کامل بهش  بدین تا بخوابه اما من جلوی خودمو گرفتم و اونا هم تعجب کردند و به هم می گفتند نمی خوابه کار خانم دکتر تمام شد منو بردن قسمتی که باید به می رفتم تو بخش اونجا ازشون خواهش کرم می خوام پسرم نازمو ببینم اوردنش کنارم یه نی نی کوچولوی بلند سفید خوشگل با چشاو موهای مشکی دستای کشیده همه اینارو با همونی حلت گیجی که داشتم چک کردم دونه دونه انگشت های دست و پا ی پسرمو شمردم  اما خانم دکتر گفت پسرت 3/600 وزن و 50 قد داره اما تنفس اون خیلی زیاد ضربان قلبش خوبه اما ریتم تنفس زیاد منو میگی دنیا روی سرم خراب شد اما یه چیزی ته قلبم می گفت بچم سالمه

بقیه رو بعد تعریف می کنم

پسندها (1)

نظرات (0)