، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات سام عزيزمامان م‍ژده وبابااميد

زایمان قسمت آخر

1393/5/11 13:40
نویسنده : مامان مژده
87 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بازم با خیلی تاخیر اومدم آخه سام کوچولو اونقدر منو گرفتار کرده که دیگه وقت ندارم خوب داشتم از روز بیمارستان و زایمان براتون می گفتم وقتی سام به دنیا اومد دکترا گفتند که تنفس اون نرمال نیست من دیگه احساس کردم دنیا برام تموم شده نمی دونستم که التماس کی کنم  و ارزومی کردم که همش خواب باشه خلاصه پسرمنو با هواپیما به بوشهر به طور اورژانسی اعزام کردند مامانم و امید با ش رفتند منو تو بیمارستان تنها گذاشتند دیگه اصلا درد زایمان یادم رفته بود خوابم نمی برد مرتب با امید و مامان در تماس بودم و خاله منیر هم تو بیمارستان پیشم بود یک شب با هر سختی که بود گذشت صبح امید بهم زنگ زد گفت از سام ازمایش گرفتند و جوابش یک هفته طول می کشه اما من فکر می کنم که حال پسرم خوبه اگر راضی هستی تا با رضایت خودمون مرخصش کنیم منم دلو به دریا زدم و گفتنم امید اگر تو باور داری که حالش خوبه باشه خلاصه با پرواز ساعت 4 بعداز ظهر اومدن فاصله بیمارستان تا فرودگاه زیاد نیست منو خواهرم ندا نشسته بودیم مرتب به صدا ها گوش می دادیم که پرواز بشینه متوچه شیم اره اومدن منو اون لحظه رو که امید پسرمو داد بغلم هیچ وقت فراموش نمی کنم مثل این بود که تمام دنیارو به من داده بودن بغلش کردمو کلی گریه کردم پسرم

هنو زحموم نگرده بود صورتش پراز گرمی بود گرفتمش شیر بهش دادم و خوشبختانه خیلی خوب می خورد پرستارو دکتر ها تعجب کردند کفتند پسر تو مارو کلی ترسوندی  (منو اون شب و کسانی رو که منو  تنها نگذاشتند فراموش نمی کنم و همیشه سپاس گذار خدا و مامان عزیزمن و امید که همیشه می تونم بهش تکیه کنم از هیچ مشکلی نترسم ،وقتی حمایتم می کنه واقعا از همه مشکلات به راحتی می گذرم خواهرای خودم مینا ، ندا ، مروارید ، خاله منیر و ......

 فرداری آن رو یعنی روز 8/1/93 من همراه سام به خانه برگشتم همون روز امید به مناسبت تولد سام همه مهمون ناهار داده بود ما که نبودیم فقط عکساشو دیدیم

ساعت 5 اومدیم خونه حلوای زایمان هم که درست کرده بودند خوردیم همونجا خاله منیر و دختراش هدیه سام بهش دادند زندگی سام در خونه پیش مامان مژده ،با با امید ، ساغر شروع شد جشن
 

پسندها (1)

نظرات (0)