، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات سام عزيزمامان م‍ژده وبابااميد

بارداری مامان مژده قسمت سوم

1393/4/23 9:26
نویسنده : مامان مژده
73 بازدید
اشتراک گذاری

حالا به هر سختي كه بود سه ماهه دوم هم پشت سر گذاشتم كه اتفاقي كه از او مي ترسيديم پيش اومد يه روز بعد از ظهر گوشي بابااميد زنگ خورد و گويا خبر فوت پدرم كه در بيمارستان شيراز بستري بود را بيان كردند اما اميد چيزي به من نگفت و فقط گفت فردا مي خوام برم شيراز پيش مامانت من يهو شك كردم اما چون دلم نمي خواست اين مسئله را باوركنم توجهي نمي كردم ساعت 12 شب بابا اميد منو صدا زد به هر ترتيبي جريان را براي من توضيح داد واي از آن روز فردا صبح وقتي اميد رفت شيراز يكي از دوستام رزيتا جون اومد دنبالم منو برد خونه خواهرم چون قراربود مراسم بابا رو اونجا برگزار كنيم و تام فاميلا داشتند برنامه ريزي مي كردند كه چه موقع حركت كنند من هم منتظر اومدن مامانم بودم تا حداقل با وجود او كمي از دردهاي خودمو تسكين بدم خلاصه كنم مراسم بابارو برگزار كرديمو همه مهمانها رفتند حالا ما مونديم يكدل پر از درد مامان كه از غم پدر خسته شده بود تازه بايد هواي همه ماروداشت روزهاي بدي بود و اما بالاخره گذشت اواخر اسفند ماه بودمه من همچنان منتظر ورود پسرم بودم تا حال و هواي مارو عوض كنه خيلي هم دل درد داشتم اما زياد توجهي نمي كردم قرار بود دختر خاله با مادر بزرگ خاله منير همگي با هم بيايند جزيره حدود 5 روز اول عيد اونا اومدنو خيلي هم سرگرم بودم كه روز 5 فروردين بود كه ناها رفتم بيرون از خونه تا بعد از ظهر اونجا بوديم بعد هم سر خاك پدرم رفتم خواستم برگشتيم خونه ساعت 9 شب با دخترا رفتيم بازار كه يهو حالم بد شد و ضعف كردم اما بازم بي توجه بودم اخر شب بود اميد با چند از مهمانها رفتند دريا براي ماهيگيري من هم خونه خواهرم مرواريد بود كه دلم خيلي درد مي كرد خالم نگاهم كرد گفت مژده ديگه وقت زايمان رسيده اخه مي گفت من از چهره ات مي فهمم حوالي ساعت 1 شب بود كه اوميد اومد گفت بياي بريم خونه گفت منو ببر بيمارستان حالم خوب نيست خلاصه منو مامان با ابجي كوچيك ندا خانم رفتيم تا زنگ زدند و ماما اومد دست به شكمم كه زد گفت انقباض شروع شده و حتي خيلي دير اومدي سريع به خانم دكتر تماس گرفت اونم گفت براي عمل حاضرش كنيد اخه من بچه اولمو سزارين به دنيا اوردم اما حال من عوض شد مني كه اينقدر منتظراين روز بودم سراسر وجودم پر از ترس شد خواهرم مينا اومد گوشي بهم داد و اميد بهم زنگ زد گفت چت شده گفتم خيلي مي ترسم از اين چه خواهد شد خلاصه منو بردند اطاق عمل من هم مرتب دعا مي كردم

پسندها (1)

نظرات (0)