بدون عنوان
الا ديگه 8 هفته مي گذشت و من منتظر بودم كه تهوع و وياري كه سر بارداري بچه اولم داشتم شروع شه كه خالم زنگ زد و مارو به عروسي دعوت كرد آخه ما جزيره خارك زندگي مي كنيم و چون عروسي شيراز بود بايد چند روز زود تر حركت مي كرديم خلاصه ما رفتيم عروسي خيلي هم خوش گذشت منم كه باردار بودم همه كلي هواي منو داشتند خلاصه ما برگشتيم خارك كه يك اتفاق خيلي بدي كه باورش هنوز هم برام سخته افتاد اره پدرم مريض شدو مامان مهري كه من خيلي به او وابسته بودم بايد بابارو مي برد شيرازاما هيچ كس نمي دونست كه رفتن بابا از خونه هيچ برگشتي ندارد بابايي كه يك لحظه بچه هاشو تنها نمي گذاشت و يه چيزي براتون بگم كه من خيلي به پدر و مادر وابسته هستم خلاصه مادررفت و من تنها ماندم ...
نویسنده :
مامان مژده
9:11