، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات سام عزيزمامان م‍ژده وبابااميد

بدون عنوان

الا ديگه 8 هفته مي گذشت و من منتظر بودم كه تهوع و وياري كه سر بارداري بچه اولم داشتم شروع شه كه خالم زنگ زد و مارو به عروسي دعوت كرد آخه ما جزيره خارك زندگي مي كنيم و چون عروسي شيراز بود بايد چند روز زود تر حركت مي كرديم خلاصه ما رفتيم عروسي خيلي هم خوش گذشت منم كه باردار بودم همه كلي هواي منو داشتند خلاصه ما برگشتيم خارك كه يك اتفاق خيلي بدي كه باورش هنوز هم برام سخته افتاد اره پدرم مريض شدو مامان مهري كه من خيلي به او وابسته بودم بايد بابارو مي برد شيرازاما هيچ كس نمي دونست كه رفتن بابا از خونه هيچ برگشتي ندارد بابايي كه يك لحظه بچه هاشو تنها نمي گذاشت و يه چيزي براتون بگم كه من خيلي به پدر و مادر وابسته هستم خلاصه مادررفت و من تنها ماندم ...
23 تير 1393

بارداری مامان مژده قسمت اول

یلی این روزا دلم حال و هوای پارسال رو کرده! روزهای آخر ... روزای انتظار... سنگینی ... یه شکم گنده با تکونای یه جوجو.... با هزار مشقت اومدن سرکار و بعدش یه پیاده روی برای زایمان کسی نمی دونه اون روزا من چه درگیریای ذهنی داشتم ... ترس از ورود یه بچه معصوم... غصه هاي كه به خاطر مرگ ناگهاني پدرم كه تو قسمت هاي بعدي براتون تعريف مي كنم مسئولیت ... و هزار تا فکر و خیال دیگه ... همه و همه گذشت... زود هم گذشت و الان جز یه خاطره بسیار شیرین ... هیچ چیز از اونا برام نمونده!!!!! دلم می خواد از اول همه چیزرو بنویسم ... می دونم که شاید خیلی طولانی بشه ولی تا اونجایی که حافظه ام یاری می کنه می نویسم تا همیشه برام بمونه حدود 12 سال از تولد دخترم ساغر جون م...
23 تير 1393