، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات سام عزيزمامان م‍ژده وبابااميد

بدون عنوان

1393/4/23 9:11
نویسنده : مامان مژده
91 بازدید
اشتراک گذاری

الا ديگه 8 هفته مي گذشت و من منتظر بودم كه تهوع و وياري كه سر بارداري بچه اولم داشتم شروع شه كه خالم زنگ زد و مارو به عروسي دعوت كرد آخه ما جزيره خارك زندگي مي كنيم و چون عروسي شيراز بود بايد چند روز زود تر حركت مي كرديم خلاصه ما رفتيم عروسي خيلي هم خوش گذشت منم كه باردار بودم همه كلي هواي منو داشتند خلاصه ما برگشتيم خارك كه يك اتفاق خيلي بدي كه باورش هنوز هم برام سخته افتاد اره پدرم مريض شدو مامان مهري كه من خيلي به او وابسته بودم بايد بابارو مي برد شيرازاما هيچ كس نمي دونست كه رفتن بابا از خونه هيچ برگشتي ندارد بابايي كه يك لحظه بچه هاشو تنها نمي گذاشت و يه چيزي براتون بگم كه من خيلي به پدر و مادر وابسته هستم خلاصه مادررفت و من تنها ماندم اما واقعيت بگم اميد خيلي تو اين مدت هواي منو داشت كار من هم شده بود گريه و زاري برا ی بابا اخه يه خبر خوب به ما نمي دادند بابا سكته مغزي كرده بود و روزبه روز بدتر مي شد تا جايي كه خون رساني به مغزش قطع شده بود تو محرم بود روز عاشورا كه از بيمارستان به ما زنگ زدند گفتند باباتون ديگه هوشياري نداره اون روز روز مرگ من بود و تنها اميدم براي زنده ماندن پسري بود كه داشتنم با خودم حمل مي كردم و تمام غصه هاي من با او تقسيم شده بود راستي سونو گرافي كه هفته 20 انجام دادم گفتند بچه ام پسره اما چون بابا مريض بود هيچ شوقي در بارداري نداشتم مدام كارم گريه و گلاب به روتون بالا اوردن بود و تنها تو خونه نشستند و منتظر خبر از مامان با خودم مي گفتم كه مي شه مامان بياد من دوباره روزاي با او بودن را حس كنم راستي من يه خواهر كوچيك تر از خودم دارم كه تو نبود مامان خيلي كمكم كرد آخه حالم بد بود نمي توانستم كاراي خونه رو انجام بدم سر كار هم كه مي رفتم ، دانشگاه هم همينطور تازه دختركم هم به مدرسه مي فرستادم مژده اي كه سر بچه اولش حتي يكبار هم سختي نكشيده بود تمام سختي ها روي دوشش بود و مرتب مي گفتم خدايا كمك كن
 

پسندها (1)

نظرات (0)