، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات سام عزيزمامان م‍ژده وبابااميد

بارداری مامان مژده قسمت اول

1393/4/23 9:07
نویسنده : مامان مژده
219 بازدید
اشتراک گذاری

یلی این روزا دلم حال و هوای پارسال رو کرده! روزهای آخر ... روزای انتظار... سنگینی ... یه شکم گنده با تکونای یه جوجو.... با هزار مشقت اومدن سرکار و بعدش یه پیاده روی برای زایمان کسی نمی دونه اون روزا من چه درگیریای ذهنی داشتم ... ترس از ورود یه بچه معصوم... غصه هاي كه به خاطر مرگ ناگهاني پدرم كه تو قسمت هاي بعدي براتون تعريف مي كنم مسئولیت ... و هزار تا فکر و خیال دیگه ... همه و همه گذشت... زود هم گذشت و الان جز یه خاطره بسیار شیرین ... هیچ چیز از اونا برام نمونده!!!!! دلم می خواد از اول همه چیزرو بنویسم ... می دونم که شاید خیلی طولانی بشه ولی تا اونجایی که حافظه ام یاری می کنه می نویسم تا همیشه برام بمونه حدود 12 سال از تولد دخترم ساغر جون مي گذشت كه تصميم گرفته بودم دوباره بچه دارشم البته به خاطر اصرارهاي دخترم امااقاي پدر بابا (اميد ) مي گفت دلم نمي خواد دوباره حالت بد بشه آخه من خيلي بد ويارم و از اول بارداري مرتب بالا ميارم اما تلاشم بي نتيجه نماند اواسط تيرماه بود كه يه حسي به من مي گفت اون چيزي رو كه از خدامي خواستي بدست اوردي رفتم ازمايش خون دادم اما وقتي جوابو گرفتم منفي بود ولي باز حسم اين جوابو قبول نكرد صبر كردم تا چند وقت بعد شب احیا بود چون فرداش 21ماه رمضان بود....با مادرم رفتیم مسجد ,چند سالی است که برای مراسم احیا اونجا میریم..... یادم میاد آخر مراسم که چراغا رو خاموش کرده بودن .... اشک تو چشام جمع شده بود و با خدا عهد بستم که اگه موجودی در حال شکل گرفتن تو وجود منه به خوبی ازش مراقبت کنه تا به ثمر برسه!دوباره رفتم ازمايش دادم يادمه به بابااميد زنگ زدم كه بياد دنبالم وقتي جوابو به خانم دكتر نشون دادم با تعجب نگاه كردو با جواب ازمايش قبلي خيلي متفاوته اره تو بارداري يهو يه حالي شدم هم تعجب كردم آخه تازه يكماه بود كه تصميم گرفته بودم و هم ترسيدم ازاون همه ازادي و ارامشي كه قرار بود با اومدن يه ني ني كوچولو از دست بدم از در اتاق دكتر كه اومدم بيرون ديدم اميد نشسته گفت چي شد گفتم شانس كه نداري گفت بگو كه باردار نيستي خنديدم گفت چرا باردارم من روزای اول حال خوبی نداشتم نه که بگم ویار ,نه! از لحاظ روحی .... واقعا احساس می کردم الان آمادگی اینو ندارم که پذیرای یه طفل معصوم باشم.... روز 14 ام رفتم دکتر ... که دکتر گفت باید تا هفته 8 صبر کنی .... هر موقع صدای قلب جوجو رو شنیدیم اون وقت می تونیم حاملگی قطعی رو اعلام کنیم .... وقت اولین سونوگرافیم ! شب قبلش دستم رو گذاشتم رو شکمم و باز با خدای خودم کلی درد و دل کردم که خدایا هر چیزی رو که صلاح می دونی ! دکتر, سونوگرافی رو شروع کرد نفسم تو سینه حبس بود, از یک سو دلم شنیدن خبرخوب می خواست ... از یه سو نمی دونستم! که دیدم دکتر می گه شما یه جنین سالم داری که الان 6 هفته و 6 روزشه! بعد صدای قلبش رو برام گذاشت....یه چیزی تو دلم می گفت پیتیکو پیتیکو!!!!!! دوباره همونجا اشکم سرازیر شد ! اینبار دیگه از خوشحالی بود ... منقلب شده بودم .... باورم نمی شد صدای قلب یه لوبیای کوچولو داره از وجود من شنیده می شه! یه قلب دیگه تو وجود من بود که داشت می تپید و رشد می کرد! یه موجود زنده خدایا! اون بچه منه! مال من و از وجود من! خدایا تو چقدر بزرگی....... خجالت

پسندها (2)

نظرات (0)